حضرت موسى بن جعفر به نقل از پدران بزگوارش علیهم السّلام ، از جابر بن عبد اللّه انصارى حکایت نماید:
روزى پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، به مسجد آمد و نزد ما نشست و فرمود: برنامه اى از طرف خداوند متعال نازل شده است ، جهت اجراء آن علىّ بن ابى طالب علیه السلام را بیاورید.
پس سلمان فارسى به دنبال آن حضرت رفت ، هنگامى که علىّ علیه السلام نزد رسول خدا صلوات اللّه علیه آمد، با یکدیگر خلوت کرده و مطالب سرّى را براى علّى علیه السلام بیان نمود و ما متوجّه آن سخنان نشدیم ، فقط مشاهده کردیم که حضرت رسول سخت عرق کرده و قطرات عرق از پیشانى و صورت مبارکش ، همچون دانه هاى درِّ شفّاف سرازیر است
و چون اسرار ایشان پایان یافت ، به حضرت علّى علیه السلام فرمود: آن ها را حفظ و رعایت نما که بسیار مهمّ خواهد بود.
بعد از آن اظهار نمود: اى جابر! ابوبکر و عمر را بگو تا نزد ما آیند.
پس به سراغ آن ها رفتم و پیام حضرت رسول را رساندم ؛ و هر دو حاضر شدند، سپس حضرت فرمود: به عبدالرحمان هم بگوئید بیاید؛ او هم آمد.
بعد از آن رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، به سلمان فارسى خطاب کرد و فرمود: برو نزد امّ سلمه و یک عدد فرش خیبرى از او بگیر و بیاور.
وقتى سلمان فارسى آن فرش را آورد، حضرت دستور داد تا فرش را پهن کنند و هر نفر در گوشه اى ، روى آن بنشیند؛ پس ابوبکر و عُمر و عبدالرحمان در سه گوشه آن نشستند.
و بعد از آن حضرت رسول با سلمان فارسى خلوت کرد و اسرارى را برایش بیان نمود و در پایان فرمود: در چهارمین گوشه فرش بنشین ؛ و به حضرت علّى علیه السلام نیز دستور داد: در میانه و وسط آن فرش بنشین ؛ وآنچه برایت گفتم بگو، که در این صورت بر هر کارى و هر حرکتى قادر خواهى شد. در این لحظه ، آن سه نفر گفتند: این از خصوصیّات علىّ است ؟!
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: بلى ، قدر و منزلت او را بشناسید و احترام او را رعایت کنید.
جابر انصارى گوید: بعد از آن ، فرش حرکت کرد و در آسمان ها به پرواز در آمد و چون پس از مدّتى به زمین باز گشت ، از سلمان فارسى شنیدم که گفت :
پس از پرواز به آسمان ها، در گوشه اى از زمین کنار غارى فرود آمدیم و طبق دستور حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، به ابوبکر گفتم : به افرادى که داخل غار هستند، سلام کن و چون سلام کرد جوابى نشنید.
سپس به عمر گفتم که سلام کند، او هم پس از سلام جوابى نشنید، همچنین عبدالرحمان سلام کرد و نیز جوابى داده نشد، بعد از آن خودم سلام کردم و جواب سلام من نیز داده نشد.
در نهایت به حضرت علىّ علیه السلام عرضه داشتم : اکنون شما بر اهل غار سلام نمائید؛ و چون همانند دیگران سلام کرد ناگهان درب غار گشوده شد و صدائى از درون آن به گوش رسید و نورى نمایان گردید به طورى که آن سه نفر از وحشت پا به فرار گذاشتند.
من به ایشان گفتم : آرام باشید، فرار نکنید تا ببینیم چه خواهد شد و آن ها چه مى گویند.
سپس حضرت علىّ علیه السلام به اهالى درون غار خطاب نمود و فرمود: سلام بر شماها که به خداى یکتا ایمان آورده اید.
در همین لحظه از درون غار گفته شد: سلام بر تو اى امام متّقین !
ما شهادت مى دهیم که پسر عمویت پبامبر خدا است و تو امام و پیشواى مسلمین هستى ؛ و ولایت و خلافت پس از رسول خدا تنها مخصوص تو است نه دیگران .
بعد از آن ، هر سه نفر به حضرت علىّ علیه السلام گفتند: ما نیز به آنچه اهل غار اظهار داشتند، ایمان داریم ؛ ولى هنگام باز گشت نزد رسول اللّه ، براى ما شفاعت نما؛ شاید که از ما راضى شود.
پس از آن طبق دستور حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، روى همان فرش نشستیم و بعد از پرواز، مجدّدا جلوى مسجد فرود آمدیم و حضرت از منزل خارج شد و نزد ما آمد و فرمود: در این سفر چه گذشت ؟
آن سه نفر عرضه داشتند: یا رسول اللّه ! بر آنچه اهل غار شهادت دادند، ما نیز شاهد و مؤ من هستیم .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه اظهار نمود: اگر ثابت قدم باشید، هدایت یافته و سعادتمند خواهید بود؛ و بدانید که آنچه وظیفه رسالتم بود به شما ابلاغ کرده ام .
و در پایان فرمود: آن کسى که ولایت و خلافت علىّ علیه السلام را بعد از من بپذیرد، پیروز و نجات یافته است .