امّ سلمه همسر رسول خدا صلوات اللّه علیه حکایت کند:
در آن روزهائى که حضرت ، در بستر مرض و آن ناراحتى که سبب فوت و شهادت حضرتش شد، به بعضى از اطرافیان خود فرمود:
دوست مرا بگوئید بیاید، عایشه شخصى را به دنبال پدرش ابوبکر فرستاد و چون او وارد شد حضرت رسول صورت خود را از او برگرداند و اظهار داشت :
دوست مرا بگوئید بیاید، پس حفصه شخصى را به دنبال پدرش عمر فرستاد و چون عمر وارد شد، نیز حضرت صورت خود را برگرداند و فرمود:
دوست مرا بگوئید بیاید، در این هنگام فاطمه زهراء سلام اللّه علیها، شوهرش علىّ بن ابى طالب علیه السلام را به حضور پدرش فرستاد؛ چون علىّ علیه السّلام وارد شد حضرت از جاى برخواست و از ورود علىّ علیه السلام تجلیل نمود و او را در بغل گرفته و به سینه خود چسبانید.
پس از آن علىّ علیه السلام اظهار داشت : پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله هزار حدیثِ علمى به من تعلیم نمود که از هر یک از آن ها هزار رشته دیگر باز مى شود تا جائى که من و پیامبر عرق کردیم و عرق آن حضرت بر من و عرق من بر آن حضرت جارى گشت.
هچنین شاذان قمّى در کتاب خود آورده است :
روزى پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، در جمع اصحاب خود نشسته بود که ناگهان شخصى از طایفه بنى تمیم به نام مالک بن نویره به حضور ایشان وارد شد و به آن حضرت خطاب کرد و اظهار داشت : ایمان و مبانى اسلام را به من تعلیم فرما تا با عمل به آن رستگار گردم .
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، فرمود: باید شهادت دهى بر این که خدائى جز خداى یکتا نیست و او شریکى ندارد، همچنین گواهى دهى که من محمّد رسول خدا هستم ، دیگر آن که روزى پنج مرتبه نماز بخوانى و ماه رمضان را روزه بگیرى و زکات و خمس اموالت را بپردازى و حجّ خانه خدا انجام دهى ، ضمناً در مجموع ولایت و امامت جانشین مرا که علىّ بن ابى طالب و یازده فرزندش مى باشند بپذیرى .
و احکام و دستورات اسلام را مورد عمل قرار دهى و موارد حلال و حرام را رعایت نمائى و حقّ کسى را ضایع و پایمال نکنى .
حضرت پس از آن که بسیارى از دیگر احکام و حقوق فردى و اجتماعى را برشمرد و تذکراتى را بیان نمود، مالک بن نویره عرضه داشت : یا رسول اللّه ! من خیلى فراموش کار هستم ، تقاضامندم یک مرتبه دیگر آن ها را تکرار فرما، حضرت هم قبول نمود و آنچه را فرموده بود بازگو نمود.
و چون مالک بن نُوَیره خواست از محضر مبارک رسول خدا خارج شود، حضرت فرمود: هر کس بخواهد یکى از مردان بهشتى را ببیند، به این شخص نگاه کند.
ابوبکر و عمر که در آن مجلس حضور داشتند بلند شدند و با سرعت به دنبال مالک حرکت کردند؛ وقتى به او رسیدند، گفتند: رسول خدا فرمود: تو اهل بهشت هستى ، اینک از تو تقاضامندیم از درگاه خداوند براى ما استغفار و طلب آمرزش نما.
مالک گفت : رحمت و آمرزش خداوند شامل شما نگردد، چون رسول خدا را که صاحب شفاعت و مقرّب الهى است رها کرده اید و به من پناه آورده اید.
لذا ابوبکر و عمر با ناراحتى برگشتند و پیش از آن که حرفى بزنند، حضرت تبسّمى نمود و فرمود: به راستى سخن حقّ تلخ است .