مرحوم کلینى ، علاّمه طبرسى و علاّمه مجلسى و دیگر بزرگان ، به نقل از ابوخالد زبالى حکایت کنند:
در آن زمانى که مهدى عبّاسى ، امام موسى کاظم علیه السلام را از مدینه به عراق احضار کرد، من در یکى از کاروان سراها به نام زباله بودم ، که حضرت به همراه تعدادى از مأمورین خلیفه وارد کاروانسرا شد؛ و چون آن بزرگوار مرا دید خوشحال گردید و فرمود: مقدارى لوازم ، برایش تهیّه و فراهم کنم .
عرض کردم : مولاى من ! چرا شما را در این وضعیّت مى بینم ؟!
این همه مأمور، شما را به کجا مى برند؟
و سپس افزودم : من از این طاغوت مهدى عبّاسى مى ترسم و شما را در امان نمى بینم .
حضرت فرمود: اى ابوخالد! در این سفر به من آسیبى نخواهد رسید، ناراحت نباش ، در فلان ماه و تاریخ ، نزدیک غروب آفتاب منتظر من باش ، که ان شاءاللّه مراجعت مى نمایم .
ابوخالد گوید: بعد از آن که مأمورین حکومتى حضرت را بردند، من مرتّب در حال محاسبه ایّام و ساعات بودم ، که چه موقع زمان وعده حضرت فرا مى رسد و مراجعت مى فرماید.
پس چون آن روزى که امام علیه السلام وعده داده بود، فرا رسید، من تا غروب آفتاب منتظر قدوم مبارک آن حضرت نشستم ؛ ولى آن بزرگوار نیامد، تا هنگامى که هوا تاریک شد، ناگهان دیدم از آن دور یک سیاهى پدیدار گشت .
چون جلو رفتم ، امام موسى کاظم علیه السلام را سوار بر قاطر دیدم ، بر حضرتش سلام کردم و از این که صحیح و سالم مراجعت فرموده است ، بسیار خوشحال و مسرور گشتم .
آن گاه حضرت به من خطاب کرد و فرمود: اى ابوخالد! آیا هنوز هم ، در شکّ و تردید هستى ؟
گفتم : الحمدللّه ، که از شرّ این ستمگر ظالم نجات یافتى .
فرمود: آرى ، لیکن مرحله اى دیگر مرا احضار خواهند کرد و در آن مرحله نجات نمى یابم ؛ و آنان به هدف شوم خود خواهند رسید.